روزی که پا به دنیای ما گذاشتی
ساعت پنج صبحه خوابم نمیبره بلند میشم توی خونه راه میرم, میرم توی اتاقت ساک لباسهات رو دوباره باز میکنم و لباسهات رو تماشا میکنم از فکر این که قراره این لباسها رو بپوشی غرق لذت میشم پدرت هم نمیتونه بخوابه میاد پیشم و در این لذت با من سهیم میشه بعد چند تا عکس ازمون میندازه و ما رو از زیر قران رد میکنه و من تند تند زیر لب دعا میکنم فردا به سلامت با تو به خونه برگردیم . هوا خیلی خوب و بهاریه و قلب من مثل درختهای بهاری پر از شکوفه عشق .
تو بیمارستان من به اتاق آماده سازی برای تولدت میرم تا باز هم صدای قلبت رو بشنوم و بالاخره ساعت ده و نیم اسمم رو صدا میزنن از اتاف که بیرون میام عمه , خاله ,دایی و پدربزرگ و مادر بزرگت اونجا هستن با همه احوالپرسی میکنم و بهشون میسپرم اگه تو زودتر از من اومدی مواظبت باشن تا بیام .
پشت در اتاق عمل پدرت پیشونیم رو میبوسه و با تو خداحافظی میکنه تا سلام دوباره .
ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه تو پا به دنیای ما میذاری و من مادر میشم پرستار تو رو توی بغلم میذاره و من با یک نگاه به صورتت فراموش میکنم تمام سختی ماه های گذشته رو , صورتت رو به صورتم میچسبونم بهت سلام میکنم بهت میگم که چقدر خوشگلی و چقدر دوستت دارم پرستارت میخنده و میگه اره واقعا خیلی خوشگله مخصوصا با این موهای سیاهش و من دوباره و دوباره خدا رو شکر میکنم که تو سالم در آغوش منی .
پرستار تو رو میبره تا پدرت رو ببینی و بعدا پدرت با غرور برام تعریف میکنه که وقتی تو رو دیده داشتی گریه میکردی اما تا صداش رو شنیدی ساکت شدی چشمات رو باز کردی و دنبالش گشتی و این باعث تعجب پرستارت میشه اما برای من اصلا عجیب نبود چون تو این نه ماه پدرت هر شب برات قصه گفته و باهات حرف زده و میدونم که خیلی خوب میشناختیش.
اتاقت پر از گل و شیرینی و عروسکه و من و پدرت یاد اولین لحظه دیدنت میافتیم چهار میلی متر بودی با قلبی طپنده و ما و نه ماه انتظار برای دیدن این عروسک کوچولو و من از خوشحالی شب تا صبح تو رو بغل میکنم و برات حرف میزنم حتی دلم نمیخواد یک لحظه از من دور بشی و پر از امیدم برای سالهایی که پیش رو داریم برای با هم بودن.
صبح با پدرت برمیگردیم خونه ما حالا سه نفر شدیم عطر تن تو تمام خونه رو پر کرده و ما از ته قلب خوشحالیم به دنیا و به زندگی ما خوش اومدی نائیریکای کوچولو.